داستان سریال اینبار جور متفاوتی شروع میشود. مونولوگی از سرهنگ فولاد شکن که پس از تصادف عمدی که برایش اتفاق افتاد حالا در بیمارستان بستری است:
« از ترس و دلهره شبهای تنهایی تو یتیم خونه، تا بیقراری روزهایی که خودم رو توی لباس یه سرگرد شهربانی دیدم. همه زار و زندگیم تو شیش درِ غریبی و بیکسی گذشت. نه یار و نه دیاری نه خانمان و نه خانواری عشق به قانون جانشین همه محرومیتهای زندگیم شده بود. همون چند جلسه معاشرت با شما بی تاثیر نبود در اینکه متوجه بشم قانونی که همه کس و همه کارم بود چطوری توسط کسانی که لباس قانون به تن داشتند مورد اهانت و بی حرمتی قرار گرفته بود حالا این افشاگری برای من حکم جرعه آبی رو داره که پیش از آنکه مرغی رو سر ببرند تو حلقومش میریزند و خلاص.»
این متن نامهای بود که سرگرد فولادشکن برای فرهاد دماوندی نوشته بود.
فرهاد در بیمارستان نگران حال فولاد شکن است که پدرش از راه میرسد. او با دیدن پدر جا میخورد و از او میپرسد که چه چیز او را به اینجا کشانده است. پدر از نگرانی او مادرش برای تنها پسرشان میگوید و این که فرزندش باید به آنها اعتماد کند و حرفهایش را به آنها بزند.
در صحنه بعدی وارد مجلس بزمی میشوید که بهنودی، رئیس شهربانی و شیروانی دور میزی نشستهاند و از برنامههای قدیمشان میگویند ودرباره شربت ( زن تقی رافت ) که او را مامور کشتن بزرگآقا کرده بودند و حالا اثری از آثارش نیست و نگران این هستند که مبادا دست از پا خطا کند.
از سرهنگ تیموری سخن میگویند که اهل و عیالش را از بقیه پنهان کرده و معاشرتی با دیگران ندارد.
تصویر به صحنه تئاتر و سرهنگ تیموری و عشق تازهاش میرود. صحنه پایانی تئاتر است و سرهنگ از دیدن مریم بر روی صحنه لذت میبرد.
دوباره به مهمانی برمیگردیم و لحظهای که مهمانها در حال رفتن هستند، میزبان شروانی را مُرده در کنار میز پیدا میکند.
در این میان تصاویری از شطرنج بازی کردن بزرگآقا و حذف کردن دانه دانه مهرههای مهم از صفحه شطرنج دیده میشود. این یعنی دست بزرگآقا در کار است!
در جلوی شهربانیهم به رئیس شهربانی شلیک میشود و او نیز کشته میشود.
در روبروی سالن تئاتر پس از نمایش سرهنگ تیموری از مریم خواستگاری میکند و مریم به او میگوید که فکر میکرده او متاهل است و باید بیشتر فکر کند. بابک (نامزد سابق مریم) شاهد این مکالمه است و با حزن زیادی به مریم میگوید که :
- چرا تردید میکنی، بگیر دستت کن.
مجادله کلامی میان بابک و جناب سرهنگ رخ میدهد و بابک به روی او اسلحه میکشد. در این میان تیموری هم هفتتیر میکشد و گلوله اشتباهش به مریم می خورد و او را میکشد. بابک با دیدن این صحنه اول تیموری را با گلوله میزند و بعد خودش را میکشد.
در خیابان هم شربت راه را به روی بهبودی میبندد و او و همراهانش را به ضرب گلوله میکشد.
روز بعد در خانه بزرگآقا نصرت مشغول خواندن تیتر روزنامهها برای بزرگآقاست و تصویر نشان از سرخوشی بزرگآقا دارد.
اما بزرگآقا فقط از یک تیتر خوشش میآید: شبِ سیاه در تهران.
بزرگآقا حرفهای نامفهومی درباره انتقام، خونریزی، گنج و نفت میزند.
تصویر به دانشگاه و کلاس شهرزاد میرود. صحنه بعد دیواری از دانشگاه را نشان میدهد که آگهی ترحیم مریم و بابک به دیوار آن چسبانده شده است.
بر سر مزار بابک سردبیر روزنامه خبر اعدام دکتر فاطمی را همزمان با شب خودکشی بابک به فرهاد دماوندی میدهد.
فرهاد به تئاتر ملی میرود جایی که آگهی ترحیم مریم و بابک بر روی دیوار آن خودش را نشان میدهد.
برای آنکه بدانید در تئاتر ملی چه اتفاقی میافتد ویدئوی زیر را ببینید.
در خانه بزرگآقا میان نصرت و بزرگآقا بحث درباره شربت است. نصرت فکر میکند که شربت وفاداریاش را با کشتن بهبودی ثابت کرده است اما بزرگآقا معتقد است که ممکن است او به خاطر عشق از دست رفتهاش دوباره قصد جان بزرگآقا را کند.
فرهاد دماوندی در بیمارستان به عیادت فولاد شکن رفته است و به مرد بیهوش درباره دزدیده شدن پروندهها و کشته شدن رئیس شهربانی میگوید.
او در بیمارستان شهرزاد را میبینید و از او میخواهد تا جایی بنشینند و با هم صحبت کنند.
آنها در کافه نادری قرار میگذارند و با هم صحبت میکنند.
فرهاد و شهرزاد از گذشتهها حرف میزنند و اتفاقاتی که افتاده است. بیرون باران میبارد و شهرزاد چتر ندارد. فرهاد چتر را روی سر او میگیرد و به شهرزاد میگوید که هنوز حرفش را به او نزده است، او از مرگها و ناکامیهای اخیر میگوید و به شهرزاد میگوید که چرا نباید حرف دلش را به شهرزاد بگوید. او از عشقش به شهرزاد میگوید و اینکه چیزی از شهرزاد هنوز در وجود اوست.
شهرزاد از او میخواهد که چیزی نگوید.
فرهاد سراغ گردنبند مرغ آمین را میگیرد و شهرزاد جواب سرراستی به او نمیدهد و به او میگوید چه سوالیست که میپرسد؟
فرهاد برای شهرزاد میخواند:
در من کوچهای است که با تو در آن نگشتهام، سفریست که با تو هنوز نرفتهام، روزها و شبهاییست که با تو به سر نکردهام، عاشقانههایی که با تو هنوز نگفتهام.
شهرزاد میرود و فرهاد چترش را به او میدهد.
در خانه شهرزاد حمیرا خواهر بزرگترش نگران شوهرش است که هنوز از شهربانی برنگشته است. شهرزاد به سراغ حمیرا میرود تا با او صحبت کند.
- طوری شده؟
- نه چطور مگه؟
-راستی تونستی بفهمی این پسره بابک چرا خودشو نامزدشو کشت؟
حمیرا از نامردای روزگار میگوید و اینکه حس میکند هوشنگ او را قال گذاشته است.
در بیمارستان اما سرهنگ فولاد شکن از دنیا میرود و تنها کسی که در بیمارستان همراه اوست فرهاد دماوندی ست.
نیمه شب درِ خانه شهرزاد به صدا در میآید و قباد مست و لایعقل از در وارد میشود.
همه نگرانند، شهرزاد در را باز میکند و قباد به او میگوید که دلش خیلی هوای شهرزاد را کرده بوده و اینکه خیلی خاطر شهرزاد را میخواهد. قباد وارد خانه میشود و از عشقش به شهرزاد میگوید و اینکه فکر میکند شهرزاد با کسی رابطه دارد.
قباد به شهرزاد میگوید که اگر دوباره با فرهاد رابطه داشته باشد اول فرهاد را میکشد و بعد خودش را.
قباد میگوید که بدون شهرزاد نمیتواند و اگر به فکر او نیست دلش به حال بچهاش که او را به دست شیرین سپرده است باشد.
افزودن دیدگاه جدید
دیدگاه خود را بیان کنید