آخ آخ...اين لعنتی را چطور ساختی؟ اين زير زمین مگر نبايد پله داشته باشد؟ حالا خدا رو شکر که با اين بی عقلی تو من پايم لای همین نرده ها گیر کرد. خون هم از خراش است. اگر افتاده بودم تو اين سیاه چاله چی؟ آنهايی را که اينجا قايم میکنید، چطور میروند پايین؟ تا جايی که پای من آويزان است که خبری از پله نیست!
پرت میشونداين تو؟ شاممدحتمًا بايدبرايم تعريف کنی آن يکی زن حاملهای که گفتی چطور رفت اين تو؟ چه فضاحتی! آدم مابین ده تا مرز بزايد! اينجا بدبختی حد و اندازه ندارد که! آن ور مرز بدبختی، اين ور مرز هم بدبختی. بی شوهر و مردش چرا از مرز فرار کرده بود؟ که بیايد در اين اتاقک شش متری بزايد و بعد... هنوز که فکر میکنم جنازه بچه اش را همین دور و ور خاک کردهايد تنم میلرزد. اينهمه گرگ که رها شدهاند تو اين بیابان مگر از جنازه نوزاد میگذرند؟ گفتم بايد اعتراض کنیم. نامه بنويسیم که ما حیات وحش نمیخواهیم. گرگ گرسنه به چه کار میآيد آنهم با اين خشکسالی و بیابانهای خالی.
زنک محیط زيست در دفاع از خودش گفته بود گرگها از بلغارستان آمده اند. توريست دعوت کرده بی شرف! حالا گرگ بلغار با گرگ ايرانی فرقی دارد؟ آنها غذا نمیخورند؟ گرگ، گرگ است، شمالی و جنوبی و خارجی و داخلی ندارد. میدرد و میخورد... نه! لامصب نمیخورد. لت و پار میکند. آغل میرزا عیسی را ديدی؟ هشت تا گوسفند بدبخت را حرام کرده و رفته بود. من هم نديده بودم. تو تعريف کردی. بهزاد گفت: «اين خصلت گرگ است». اين از مرام و معرفتشان. باز هم معرفت شما، خوب هوای میهمانهای خارجیتان را داريد. بیبی فرخنده پريشب گفت سرجهازی دخترش سه تا گوسفند! از کجا بیاوريم خب؟ به لطف همین گوسفندها بی پدر و مادرها بیابان را برداشتهاند.
صدايشان را میشنوم. انگار از دور، پشت کوهها! آن ور کوه مگرشب شده است؟شب که بشودحتمًامیآيند.بهزادگفته بود: «گرگ گرسنه شب از خانه اش میزند بیرون»
شاممد جان مرگ خورشید زود بیا! نمیخواهم مابین اين گرگها و قاچاقچیها بمیرم. عروس را از حمام آوردند؟ قرار است عروست را چطور بچرخانی؟ خب بیا باکت را پر کن تا کمی گشت هم بزنید. هنوز نگران من نشدی؟ نگفتی خورشید کجاست؟ به جان عزيزت قسم اگر برسی موبايل را قاطی کاه به خورد گاو میدهم. هر چی تو بگويی. پسر عمومان از همه شهریها بهتراست.بهزادهم حتمًا به مادرش خبرخوش میدهد و خیال همه خلاص! .حالا هی بگويد تو خورشید منی، آفتاب منی....نه اينها همهاش حرف است! عیسی به دين خود، موسی به دين خود! به جان خودش قسم که ديگر نمیروم و همینجا می مانم. خسته شدم بسکه آواره چرخیدم. از خانهشان تا خوابگاه دو بار بايد اتوبوس عوض کنم. کلی هم پیاده روی دارد بعد هم نبینمش! اين آخریها میگفت ما به هم نمیآيیم! از تو که برايش تعريف کردم باورش نمیشد. میگفت: «دروغ میگويی حتما». پسرعمو را هم باور نمیکرد. خیالش اين بود که ما با هم سر و سری داشتیم وگرنه چرا الان بیبی فرخنده بايد شرط عروسی دخترش با تو را به شرط عقد من و پسرش گره بزند! راست میگفت. نمی آيیم. کجای تهران همچین برهوتی پیدا میشود که از صبح يک خر هم از آن نگذشته باشد؟ عمرا اگر باشد. فقط اين نیست، همهی تهران را که بچرخی يکی مثل من نمیبینی که دلش بخواهد بدون کفش راه برود. همه شیک و تمیز! نه به هم نمیآيیم. آخ آخ...کاش اينقدر لج نکرده
بودم! امشب عروسی همه فکر میکنند که من خودم را لوس کردم و با شاممد دعوايم شده و نرفتم. میگويند اين دختر خیره سر حرمت خواهر برادری سرش نمیشود، آنهم نه برادر معمولی، برادری که همه کسش بوده. بگويند. تو که میدانی شاممدجان من ازاين دخترعمومان خوشم نمیآيد. همین که به مردش نگويد «شغلت را عوض کن، من زن قاچاقچی نمیشوم»، يعنی زن احمقی است! تقصیری ندارد. بیبی فرخنده که بشود مادرش چشمش فقط به آب وعلفاست.حالااينآب وعلف از
کجا آمده ديگر مهم نیست.! حیف تو شاممد جان. آن اوايل بهزاد گفته بود تو را هم میبريم تهران پیش خودمان. حالا اين خودمان مال آن موقع هاست که حرف عروسی میزديم وگرنه الان که قسم می خورم همین جا میمانم. او من را هم نمیبرد پیش خودش تا تو که جای خود داری. دختر خاله اش ناموسش شده و هر روز بیشتر نگرانش میشود.آن وقتها که پیام میداد و از رنگ پشت و روی شورتم سوال میکرد ناموس نبود! اين مدلشان است. بعد هم دود را حلقه حلقه از دهانشان بیرون میدهند که عجب! پس تو عاشق شدی! آخی طفلک بیگناه! من که کاری نکردم چطور تو عاشق شدی؟ ای لعنت به شرف هر چه مرد شهری بی شرف! خیال کردی ما عادت داريم همینطور به همه از رنگ لباسهامان خبر بدهیم؟ تبلیغ تلويزيون ملی هستیم؟ همین ها هم میشود
نزديکی، میشود عشق...ولش کن.
قسمت اول داستان را اینجا بخوانید.
افزودن دیدگاه جدید
دیدگاه خود را بیان کنید